اینجا محلی است برای نوشتن. حرفهایی که شاید هیچوقت نتوان به راحتی بر زبان آورد و به کسی گفت. اما اینجا بدون نام و نشان می توان نوشت و به حرفها هستی داد. صفحه دل نوشته ها همزمان با آغاز ماه ربیع الاول پذیرای شما خواهد بود برای درج مطلب می توانید از بخش نظرات پایین صفحه استفاده نمایید.
رهبری: رایانه های و فضای مجازی و سایبری که الان در اختیار شماست، اگر بتوانید اینها را یاد بگیرید ، میتوانید یک کلمه حرف درست خودتان را به هزاران مستمعی که شما آنها را نمی شناسید ، برسانید.این فرصت فوق العاده است . مبادا این فرصت ضایع شود.اگر این فرصت ضایع شد، خدای متعال از من و شما روز قیامت سوال خواهد کرد ( 19 مهر 1391 )
حضرت آیت الله بهجت میفرمودند: یکی از چارهجوییهای شرعی برای استجابت دعا و برآورده شدن حاجت خود، این است که شخصی که حاجت یا گرفتاری دارد دعا کند و از خدا بخواهد که تمام گرفتاریهای مشابهِ گرفتاری او را از تمام مؤمنین و مؤمناتی که گرفتار هستند برطرف کند؛ و یا هر حاجتی نظیر حاجت او دارند برآورده شود؛ زیرا در این صورت مَلَک برای خود انسان دعا میکند و دعای مَلَک مستجاب میشود.
اینگونه دعا کردن در حقیقت دعای به خود، بهطور معکوس است. در محضر بهجت، ج٣، ص۶٠
آتشی نمى سوزاند "ابراهیم" را و دریایى غرق نمی کند "موسى" را
کودکی، مادرش او را به دست موجهاى "نیل" می سپارد تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش
دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد مکر زلیخا زندانیش می کند اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند از این "قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند و خدا نخواهد نمی توانند او که یگانه تکیه گاه من و توست ! پس
وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل.
من آن زمان چادر به سر داشتم.
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم...
مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری.ما برای این چادر داریم می رویم...
چادرم در مشتش بود که شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...
حضرت فاطمه زهرا سلام الله و سید مرتضی: یکبار سر چند قسمت از مطالب سوره، نامه تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم. حالم خیلی خراب بود و حسابی شاکی بودم. پلک که روی هم گذاشتم، حضرت زهرا سلام الله را دیدم و شروع به شکایت از سید کردم . ایشان فرمودند: « با پسر من چکار داری؟ » اما من باز هم از دست حوزه و سید نالیدم. باز ایشان فرمودند: « با پسر من چکار داری؟ » بار سوم که این جمله را از زبان خانم شنیدم، از خواب پریدم؛ وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود. مدتی گذشت تا اینکه نامه سید به دستم رسید: « یوسف جان ( یوسفعلی میرشکاک ) دوستت دارم . هرجا میخواهی بروی، برو . . . ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوایم را دارند . . . »
آقای من بگذار از دلتنگی هایم بگویم ای کاش می توانستم کبوتری باشم پر بکشم و بالای ایوان طلایی رنگ تو فرود بیایم و با تو حرف بزنم که در دل ناگفته زیاد دارم برایت اما حیف بالهایم شکسته و راهی برای پرواز ندارم ، اما بال ندارم دلم را که می توانم به پنجره فولادت گره بزنم اجازه هست؟؟؟
بعضی ها ما را سرزنش می کنند که چرا دم از کربلا می زنید و از عاشورا ؛آنها نمیدانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم ، نه یک بار نه دو بار … به تعداد شهیدانمان…
و چترهای دلِ ما سریرِ باران شد
کویرِ سر به هوایِ به آسمان محتاج
دچار مرحمت سر به زیر باران شد
قناتِ مرده ی ما را دوباره احیا کرد
و دشت های ترک خورده، سیر باران شد
و چشم ها همه در مسیر او خیسند
شگفت بدرقه ای در مسیر باران شد
چه رنگ ها که به هم دستِ بیعت آوردند
کمانی از برکات غدیر باران شد
ترانه های بهاری دل مرا برده ست
صدای سوت قطاری، دل مرا برده ست
مسافرم به دیاری ببند بار مرا
به عزم دیدن یاری ببند بار مرا
سفر، شروع فراق است با خبر هستم
اگر چه دوست نداری؛ ببند بار مرا
بیان قِصه دراز است اندکی بنشین
بگویمت به چه کاری ببند بار مرا؟
مرا هوای گلی در سر است، می بینی
برای منصب خاری ببند بار مرا
ببین درون دلم شوق و بیقراری را
به قصد کسب قراری ببند بار مرا
تمام راه، من و جاده حرف ها زده ایم
غریب گر چه ولی، سر به آشنا زده ایم
پس از سلام، جواب سلام لازم نیست؟
برای زخمی راه، التیام لازم نیست؟
رسیدنم به تو واجب ترین نیازم بود
و گر نه باقی درخواست هام، لازم نیست
برای حاجی احرام بسته ی حرمت
دگر زیارت بیت الحرام لازم نیست
کبوترانه، هوای تو را به پر دارم
برای کفتر جلدت که دام لازم نیست
اگر چه زشت و سیاهم، ولی مگر آقا
در این عمارت شاهی، غلام لازم نیست!؟
اگر چه ساکن اینجام، خانه ام آن جاست
کبوتری شده ام کاشیانه ام آن جاست
چه بارگاه قشنگی چه مرقدی داری
عجب مناره و صحن و چه گنبدی داری
که گفته است غریبی میان ما وقتی
همیشه دور و برت رفت و آمدی داری
جناب گل پسر هفتم از قبیله ی یاس
شمیم روح نواز محمدی داری
به آبروی تو شرمنده آبرومندست
رئوف هستی و الطاف بی حدی داری
میان این همه خوبان که دورتان جمعند
خودم که معترفم نوکر بدی داری
و عاشقانه ضریحی پر از غزل دارد
ضریح نیست که کندویی از عسل دارد
سپاس آن که به دنیا اباالجوادم داد
سپس گدا شدن خانه زاد یادم داد
ورودم از در باب الجواد واسطه ای ست
همیشه کم طلبیدم خودش زیادم داد
به من چه شاعرم اصلاً خودش که می دانست
نه دعبلم نه فرزدق نه با سوادم، داد
جهان سراغ ندارد رئوف تر از او
هنوز کاسه ی دستم نشان ندادم داد
در آسمان همه بر نوکریش مفتخرند
فدای آن که چنین حُسن انتخابم داد
کشید دست مرا ثامن الحجج رفتم
فقیر بودم و مشهد برای حج رفتم...